یکتا جونم یکتا جونم ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
تینا جونم تینا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

عشق های مامان یکتا و تینا

به مناسبت بازگشایی مدرسه یادش به خیررررررررررر

  یادش بخیر حس بعد از آخرین امتحان سال و شروع تابستون و یادش بخیر عصر ۳۱ شهریور و همه خاطره هایی که جلوی چشامون بود …     یادش بخیر یه زمانی تو مدرسه با دوستمون هماهنگ می کردیم که : تو اجازه بگیر برو بیرون منم ۲دقیقه دیگه میام ! بعد معلم عقده ای می گفت صبر کن تا دوستت بیاد بعد برو … من که حلالشون نمی کنم !     زمانی که داداشم میرفت مدرسه ، شبها با جوراب و شلوار لی میخوابید که صبح ۵ دقیقه دیرتر بیدار بشه …     یادمه همیشه واسه اینکه زود برم تو کوچه بازی کنم ، مشقامو چند خط در میون رد میکردم تا زودتر تموم شه &helli...
27 شهريور 1392

کلافه شدن

سلام مخصوص به عشق های مامان یکتا و تینا باور کنید این قدر حرف برای گفتن دارم ولی غیرت نوشتن ندارم خوب بگم از بعد ازظهر ها که می روم خونه دیگه نای هیچ کاری را ندارم یکتا خانم که کلا تمام خونه را بمب باران می کنی تینا هم دایم در حال غر غر زدن هست که حتی وقت یک کوچولو استراحتی ندارم من که می روم خونه بابایی می ره سرکار این هم زندگی ما باور کنید حتی خودمون هم از کار کردن خودمون خن ده مان می گیره اصلا همدیگر را نمی بینیم شب هم بابایی ساعت 11 نیم می ایه اون موقع من هم از خستگی خواب خواب رفتم نهار برای فردا ظهرم اماده می کنم بعد با بچه ها می خوابیم دلم برای طفلکی بابایی خیلی می سوزه ولی چه می شود ...
25 شهريور 1392

گله کردن یکتا از من

سلام به نفس های مامان یکتا و تینا اول از همه روز دختر را به تمام دختر خانم های دنیا تبریک عرض می کنم مخصوصا به دو تا دخمل زیبای من یکتا و تینا الهی مامان فدای شما بشه از دیروز توی فکر هستم چی برای شما دو تا دخمل بخرم یکتا جون سفارش چند تا گل سر و لاک زرد و ابی و یک سک سک دخترانه داده خوب از تینا جون چی بخرم؟؟؟؟؟؟ دیشب خونه مامانم دعوت بودیم یکتا جون رفته بود پیش دایی علی اش گفته دایی بیا می خواهم باهات حرف خصوصی بزنم الهی قربونت برم بعدش دایی علی اومد پیش من شروع کرد دعوا کردن چرا بچه را اذیت می کنید گفتم چی شده گفت یکتا اومده گفته دایی مامانم و بابام بعضی وقتها من را به خاطر اباجی ام دعوا...
16 شهريور 1392

دندون در اوردن تینا

سلام به عشق های من یکتا و تینا دیشب بعد از یک ماه رفتیم خونه همسایه مون اخه صاحب یک نی نی شده  بود خیلی خوش گذشت عصر ساعت 6رفتیم قرار بود با اون همسایه مون زود بریم و زود برگردیم ولی نه این که ما خانم ها عادت به غیبت گفتن نداریم زود برگشتن ما شد ساعت یک و نیم نصف شب صبحی یکتا را بردم خونه مامانم و تینا را خونه مادر شوهرم ظهری ساعت یک رسیدم خونه بدو بدو نهار خورده و نخورده بلند شدم تینا را عوض کردم شیرش دادم و سپردمش به بابا جونش و دوباره عازم کار شدم چه می شود کرد ............ راستی یادم رفتم بگم بلاخره تینا جون مامان دندون های خوشگلش بیرون زدند یک دستتتتتتتتتتتتتت و هورااااااااااااا...
9 شهريور 1392
1